پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری

بيانات در ديدار صميمانه رهبر معظم انقلاب اسلامى با جوانان به مناسبت هفته جوان

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
از ديدن جوانان چه احساسى به شما دست مى دهد و اوّلين مطلبى كه به آنان مى گوييد، چيست؟
وقتى با جوانان هستم و در محيط جوان قرار دارم، احساس من مثل احساس كسى است كه در هواى صبحگاه تنفّس مى كند؛ احساس تازگى و طراوت مى كنم. آن چيزى هم كه معمولاً در ملاقات با جوانان، اوّل بار به ذهن من مى رسد و بارها به آن فكر كرده ام، اين است كه آيا اينها خودشان مى دانند كه چه ستاره اى در جبينشان مى درخشد؟ من اين ستاره را مى بينم؛ اما آيا خودشان هم مى بينند؟ ستاره جوانى، ستاره بسيار درخشان و خوش طالعى است. اگر جوانان اين گوهر قيمتى و بى نظير را در وجود خودشان حس كنند، فكر مى كنم كه ان شاءاللَّه از آن خوب استفاده خواهند كرد.
جنابعالى دوره جوانى خود را چگونه گذرانديد؟
آن وقتها مثل حالا نبود؛ انصافاً وضع خيلى بد بود. محيط جوانى، محيط دلنشينى نبود؛ نه براى من كه آن وقت طلبه بودم - من در دوره كودكى هم از دبستان طلبه بودم - بلكه براى همه جوانان. به جوان اعتنا نمى شد. خيلى استعدادها در داخل جوانان مى مرد. ما در مقابل چشم خودمان، اين را شاهد بوديم. من خودم در محيط طلبگى ام اين را مى ديدم. بعد هم كه با محيطهاى بيرون طلبگى، با محيط دانشگاه و دانشجويان ارتباط پيدا كردم - سالهاى متمادى، من با دانشجويان ارتباط داشتم و مأنوس بودم - در آنها هم ديدم كه همين طور است. آن قدر استعدادهاى درخشان بود. آن قدر افرادى بودند كه ممكن بود در اين رشته اى كه درس مى خوانند، استعداد چندانى نداشته باشند؛ اما ممكن بود استعداد ديگرى در وجودشان باشد، كه كسى نمى فهميد و نمى دانست.
همان طور كه آقاى ميرباقرى اشاره كردند و درست هم گفتند، قبل از انقلاب، همه دوران جوانى من غالباً با جوانان گذشته است. وقتى انقلاب پيروز شد، من حدوداً سى ونه ساله بودم. تمام مدت دوره از هفده، هجده سالگى من تا آن تاريخ، با جوانان بود؛ چه جوانان حوزه علمى و تحصيلى دينى و چه جوانان خارج از اين حوزه. چيزى كه حس مى كردم اين بود كه رژيم محمّدرضا پهلوى كارى كرده بود كه جوانان به سمت ابتذال مى رفتند. ابتذال، نه فقط ابتذال اخلاقى؛ ابتذال هويّت و ابتذال شخصيّت.
البته من نمى توانم ادّعا كنم كه خودِ آن رژيم برنامه ريزى كرده بود كه جوانان مملكت را به ابتذال بكشاند - ممكن است اين طور بوده، ممكن هم هست نبوده باشد - اما آنچه مسلّم مى توانم بگويم، اين است كه آنها برنامه هايى ريخته بودند و به گونه اى مملكت را اداره مى كردند كه لازمه اش اين بود؛ يعنى از مسائل سياسى دور، از مسائل زندگى دور.
شما باور مى كنيد كه من و امثال من، تا سنين مثلاً بيست و چندسالگى، دولتهايى را كه برسرِ كار بودند، اصلاً نمى شناختيم كه چه كسانى هستند؟! حالا شما در اين مملكت كسى را مى شناسيد كه نداند وزير آموزش و پرورش كيست؟ وزير اقتصاد و دارايى كيست؟ يا مثلاً رئيس جمهور را كسى نشناسد؟ در اقصى نقاط كشور هم همه اطّلاع دارند. آن زمان، همه قشرها - از جمله جوانان - اصلاً به كل از مسائل سياسى غافل بودند. بيشترين سرگرمى جوانان، به مسائل روزمرّه بود. بعضى در غم نان، مشغول كار سخت بودند، براى اين كه يك لقمه نان گير بياورند و بخورند، كه آن هم البته مقدارى از درآمدشان صرف خوردن نمى شد؛ صرف كارهاى حاشيه اى مى شد.
شما اگر اين كتابهايى را كه در دوره جوانى ما درباره امريكاى لاتين و آفريقا نوشته شده است، خوانده باشيد - مثل كتابهاى «فرانتس فانون» و كسانى ديگر كه آن زمانها كتاب مى نوشتند و امروز هم كتابهايشان به اعتبار خودشان باقى است - درمى يابيد كه وضع ما هم همين طور بود. در مورد ايران كسى جرأت نمى كرد بنويسد؛ اما در مورد مثلاً آفريقا يا شيلى يا مكزيك راحت مى نوشتند. من با خواندن اين كتابها مى ديدم كه عيناً وضع ما همين گونه است. يعنى آن جوان كارگر هم بعد از آن كه كار سخت مى كرد و يك شاهى، صَنّار گير مى آورد، نصف اين پول صرف عيّاشى و ولگردى و هرزه گرى و اين طور چيزها مى شد. اينها همان چيزى بود كه ما در آن كتابها مى خوانديم و مى ديديم كه در واقعيّت جامعه خودمان هم همين طور است. انصافاً خيلى بد بود. محيط جوانى، محيط خوبى نبود. البته در داخل دل جوانان و محيط جوان، طور ديگرى بود؛ چون جوان اساساً اهل نشاط و اميد و هيجان و اينهاست.
من خودم شخصاً جوانىِ بسيار پُرهيجانى داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعّاليتهاى ادبى و هنرى و امثال اينها، هيجانى در زندگى من بود و هم بعد كه مبارزات در سال 1341 شروع شد، كه من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجانهاى اساسى كشور قرار گرفتيم و من در سال چهل و دو، دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويى. مى دانيد كه اينها به انسان هيجان مى دهد. بعد كه انسان بيرون مى آمد و خيل عظيم مردمى را كه به اين ارزشها علاقه مند بودند، و رهبرى مثل امام رضوان اللَّه عليه را كه به هدايت مردم مى پرداخت و كارها و فكرها و راهها را تصحيح مى كرد، مشاهده مى نمود، هيجانش بيشتر مى شد. اين بود كه زندگى براى امثال من كه در اين مقوله ها زندگى و فكر مى كردند، خيلى پرُهيجان بود؛ اما همه اين طور نبودند.
البته جوانان طبعاً دور هم كه جمع مى شوند، چون طبيعتاً دلشان گرم است - يعنى يك نوع حالت سرزندگى و شادى در طينتشان است - از همه چيز لذّت مى برند. جوان از خوراك لذّت مى برد، از حرف زدن لذّت مى برد، از در آيينه نگاه كردن لذّت مى برد، از تفريح لذّت مى برد. شما باور نمى كنيد كه انسان وقتى از سنين جوانى گذشت، آن لذّتى را كه شما مثلاً از يك غذاى خوشمزه مى بريد، ديگر نمى برد و نمى داند چيست! آن وقتها گاهى بزرگترهاى ما - كسانى كه در سنين حالاى من بودند - چيزهايى مى گفتند كه ما تعجّب مى كرديم چطور اينها اين گونه فكر مى كنند؟ حالا مى بينيم نخير؛ آن بيچاره ها خيلى هم بى راه نمى گفتند. البته من خودم را به كلّى از جوانى منقطع نكرده ام. هنوز هم در خودم چيزى از جوانى احساس مى كنم و نمى گذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدللَّه تا به حال نگذاشته ام و بعد از اين هم نمى گذارم؛ اما آنها كه خودشان را در دست پيرى رها كرده بودند، قهراً التذادى كه جوان از همه شؤون زندگى خودش دارد، احساس نمى كردند. آن وقت اين حالت بود. نمى گويم كه فضاى غم حاكم بود - اين را ادّعا نمى كنم - اما فضاى غفلت و بى خبرى و بى هويّتى حاكم بود.
اين هم بود كه آن وقت من و امثال من كه در زمينه مسائل مبارزه، به طور جدّى و عميق فكر مى كرديم، همّتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آن جايى كه مى توانيم، جوانان را از دايره نفوذ فرهنگى رژيم بيرون بكشيم. من خودم مثلاً مسجد مى رفتم، درس تفسير مى گفتم، سخنرانىِ بعد از نماز مى كردم، گاهى به شهرستانها مى رفتم سخنرانى مى كردم. نقطه اصلى توجّه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگى رژيم بيرون بكشم. خود من آن وقتها اين را به «تور نامريى» تعبير مى كردم. مى گفتم يك تور نامريى وجود دارد كه همه را به سمتى مى كشد! من مى خواهم اين تور نامريى را تا آن جا كه بشود، پاره كنم و هر مقدار كه مى توانم، جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكرى خارج مى شد - كه خصوصيّتش هم اين بود كه اوّلاً به تديّن و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا مى كرد - يك نوع مصونيتى مى يافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم، بعدها پايه هاى اصلى انقلاب شدند. الان هم كه من در همين زمان به جامعه خودمان نگاه مى كنم، خيلى از افراد آن نسل را - چه كسانى كه با من مرتبط بودند، چه كسانى كه حتّى مرتبط نبودند - مى توانم شناسايى كنم.
به هر حال، الان شما زمان بهترى داريد. فضا، فضاى بهترى است. البته نمى گويم كه براى جوان همه چيز فراهم است و همه چيز آن گونه كه بايد باشد، هست؛ اما در مقام مقايسه با آن زمان، امروز وضع از آن روز خيلى بهتر است. اگر جوانى بخواهد خوب زندگى كند و هويّت انسانى و شخصيّت خودش را بيابد، به نظر من امروز مى تواند.
تعريف شما از يك جوان مسلمان و خصوصيّات او چيست؟ چگونه يك جوان مى تواند مسير زندگى را طى كند و به اهدافش برسد؟
البته به راحتى نمى شود طى كرد. اين شرطى كه شما گذاشتيد، كار مرا در پاسخ دادن خيلى مشكل مى كند. هيچ راه جدّىِ مهم را واقعاً نمى شود به راحتى طى كرد. بالاخره اگر انسان مى خواهد به چيز باارزشى دست پيدا كند، بايد مقدارى زحمت و تلاش را با خودش همراه كند - اين ناگزير است - منتها ببينيد؛ من اساساً در بين اين خصوصيّات مهمّى كه جوانان دارند، سه خصوصيّت را خيلى بارز مى بينم، كه اگر آنها مشخّص گردد، و اگر آنها به سمت درستى هدايت شود، به نظر مى آيد كه مى شود به اين سؤال شما پاسخ داد. آن سه خصوصيّت عبارت است از: انرژى، اميد، ابتكار. اينها سه خصوصيت برجسته در جوان است. اگر واقعاً رسانه ها در كمكهاى فرهنگى كه به ما مى كنند - چه گويندگان مذهبى، چه گويندگان مسائل فكرى و فرهنگى، چه صدا و سيما و چه مدرسه ها - بتوانند اين سه خصوصيت عمده را درست هدايت كنند، من خيال مى كنم كه خيلى راحت مى شود يك جوان راه اسلامى را پيدا كند؛ چون اسلام هم چيزى كه از ما مى خواهد اين است كه ما استعدادهاى خودمان را به فعليّت برسانيم.
البته در قرآن يك نكته بسيار اساسى هست - بد نيست من اين را به شما جوانان عزيز بگويم - و آن توجّه دادن به تقواست. وقتى كه افراد مى خواهند پيش خودشان تصويرى از تقوا درست كنند، به ذهنشان نماز و روزه و عبادت و ذكر و دعا مى آيد. ممكن است همه اينها در تقوا باشد، اما هيچكدام از آنها معناى تقوا نيست. تقوا، يعنى مراقب خود بودن. تقوا، يعنى يك انسان بداند كه چه كار مى كند و هر حركت خودش را با اراده و فكر و تصميم انتخاب كند؛ مثل انسانى كه سوار بر يك اسب رهوار نشسته، دهانه اسب در دستش است و مى داند كجا مى خواهد برود. تقوا، اين است. آدمى كه تقوا ندارد، حركات و تصميمها و آينده اش در اختيار خودش نيست. به تعبير خطبه نهج البلاغه(1): كسى است كه او را روى اسب سركشى انداخته اند؛ نه اين كه او سوار شده است. اگر هم سوار شده، اسب سوارى بلد نيست. دهانه در دستش است، اما نمى داند چگونه بايد سوار اسب شود. نمى داند كجا خواهد رفت. هرجا كه اسب او را كشيد، او هم مجبور است برود و قطعاً نجاتى در انتظار او نيست. اين اسب هم سركش است.
اگر ما تقوا را با همين معنا در نظر بگيريم، به نظر من راحت مى شود راه را طى كرد. البته باز هم نه آن طور كه خيلى راحت باشد. به هرحال، مى شود، ممكن است و واقعاً عملى است كه يك جوان راه اسلامى زندگى كردن را پيدا كند. اگر متديّن است، ببينيد چه كار مى كند. اين اقدام، اين حرف، اين رفاقت، اين درس و اين فعل و درك، آيا درست است يا درست نيست. همين كه او فكر مى كند درست است يا درست نيست، اين همان تقواست. اگر متديّن نيست، چنانچه همين حالت را داشته باشد، اين حالت او را به دين راهنمايى خواهد كرد. قرآن كريم مى گويد: «هدى للمتقين»(2)؛ نمى گويد «هدى للمؤمنين». «هدى للمتّقين»؛ يعنى اگر يك نفر باشد كه دين هم نداشته باشد، اما تقوا داشته باشد - ممكن است كسى دين نداشته باشد، اما به همين معنايى كه گفتم، تقوا داشته باشد - او بلاشك از قرآن هدايت خواهد گرفت و مؤمن خواهد شد. اما اگر مؤمن تقوا نداشته باشد، احتمالاً در ايمان هم پايدار نيست. بستگى به شانسش دارد: اگر در فضاى خوبى قرار گرفت، در ايمان باقى مى ماند؛ اگر در فضاى خوبى قرار نگرفت، در ايمان باقى نمى ماند.
بنابراين، اگر بتوانيم از آن سه خصوصيّت باتقوا كار بكشيم و درست هدايت شود، به نظرم خيلى خوب مى شود جوانان در شكلى كه اسلام مى پسندد، زندگى كنند؛ بخصوص كه خوشبختانه امروز كشور ما كشورى اسلامى است. اين، امر خيلى مهمّى است. حكومت - يعنى اقتدار ملى - در اختيار اسلام است. كسانى كه زمامهاى امور در دستشان است، عميقاً به اسلام معتقدند. مردم هم كه ايمان در عمق جانشان جا دارد. لذا زمينه براى مسلمان شدن و مسلمان زيستن خيلى زياد است.
من يك مثال كوتاه هم بزنم و پاسخ سؤال شما را به پايان ببرم. در دوره جنگ كه شما متأسّفانه اعتلاى آن دوره را درك نكرديد - البته جنگ را درك نكرديد و اين تأسّف ندارد؛ اما آن خصوصيات بى نظير را شما درك نكرديد و آدم افسوس مى خورد - جوانان هجده و بيست ساله اى كه در سنين شما بودند، از لحاظ لطافت و صفاى معنوى، گاهى به حدّ عارفى كه چهل سال در راه خدا سلوك كرده بود، مى رسيدند! آدم اين را در وجود آنها احساس مى كرد. كم هم نبودند؛ فراوان بودند. من همان وقتها در مقابل چنين جوانانى كه قرار مى گرفتم، احساس خضوع حقيقى مى كردم؛ نه اين كه بخواهم تواضع كنم. ديده ايد انسان در مقابل بزرگى كه قرار مى گيرد و كمالات او را كه مى بيند، ضعف خودش را مى فهمد! من همان احساس را در مقابل يك جوان بسيجى و يك جوان رزمنده در خودم مى ديدم و مى يافتم. آن فضا، چنان فضايى بود كه مى توانست يك جوان معمولى را اين گونه متحوّل كند.
شما مى دانيد كه جوانان در دنيا چگونه اند؛ گروههاى «رپ» و فلان و هزار نوع بليّه اخلاقى و فكرى. جوانان دنيا واقعاً به هزار نوع ابتلائات مبتلا هستند. گروههاى «رپ» و اين چيزهايى كه حالا هست، زمان ما هم البته بود. زمان ما «بيتل»هاى معروف بودند كه حالا شنيده ام پيرمرد شده اند. چند وقت پيش ديدم كه در يك مجلّه خارجى شرح حالشان را نوشته اند كه هر كدام كجا هستند و چه كار مى كنند. آن گرفتاريهاى روحى، آن عقده هاى روانى، آنها را به اين واديها مى كشاند. حالا كسانى كه در كشورهاى عقب افتاده و دوردست از آنها تقليد مى كنند، نمى فهمند كه آن بيچاره ها دچار چه بيمارى اى هستند! خيال مى كنند پيشرفتى است؛ در حالى كه اين يك انحطاط و سقوط است. در حالى كه دنيا گرفتار چنين وضعى بود، جوانان ما آن طور وضعى داشتند. در ايران، جوان، سرشار، مستغنى، سربلند، بااحساس شادى عميق در قلب خود، احساس انجام وظيفه، احساس روشن بودن هدف - كه چه كار مى كند و براى كه كار مى كند - و بحمداللَّه فائز و برخوردار به اعتلاى حقيقى و معنوى بود كه خداى متعال به او داده بود.
به عنوان يك دختر دانشجو، ما چگونه مى توانيم از زندگانى حضرت زهرا عليهاسلام الگو بگيريم؟ الگوهاى خود شما در دوره جوانى چه كسانى بوده اند؟
سؤال خوبى است. اولاً من به شما بگويم كه الگو را نبايد براى ما معرفى كنند و بگويند كه اين الگوى شماست. اين الگوى قراردادى و تحميلى، الگوى جالبى نمى شود. الگو را بايد خودمان پيدا كنيم؛ يعنى در افق ديدمان نگاه كنيم و ببينيم از اين همه چهره اى كه در جلوِ چشممان مى آيد، كدام را بيشتر مى پسنديم؛ طبعاً اين الگوى ما مى شود. من معتقدم كه براى جوان مسلمان، بخصوص مسلمانى كه با زندگى ائمّه و خاندان پيامبر و مسلمانان صدر اسلام آشنايى داشته باشد، پيدا كردن الگو مشكل نيست و الگو هم كم نيست. حالا خود شما خوشبختانه از حضرت زهرا سلام اللَّه عليها اسم آورديد. من در خصوص وجود مقدّس فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها چند جمله بگويم؛ شايد اين سررشته اى در زمينه بقيه ائمّه و بزرگان شود و بتوانيد فكر كنيد.
شما خانمى كه در دوره پيشرفت علمى و صنعتى و فنآورى و دنياى بزرگ و تمدّن مادّى و اين همه پديده هاى جديد زندگى مى كنيد، از الگوى خودتان در مثلاً هزاروچهارصد سال پيش توقّع داريد كه در كدام بخش، مشابه وضع كنونى شما را داشته باشد، تا از آن بهره بگيريد. مثلاً فرض كنيد مى خواهيد ببينيد چگونه دانشگاه مى رفته است؟ يا وقتى كه مثلاً در مسائل سياست جهانى فكر مى كرده، چگونه فكر مى كرده است؟ اينها كه نيست.
يك خصوصيات اصلى در شخصيت هر انسانى هست؛ آنها را بايستى مشخّص كنيد و الگو را در آنها جستجو نماييد. مثلاً فرض بفرماييد در برخورد با مسائل مربوط به حوادث پيرامونى، انسان چگونه بايد برخورد كند؟ حالا حوادث پيرامونى، يك وقت مربوط به دوره اى است كه مترو هست و قطار هست و جت هست و رايانه هست؛ يك وقت مربوط به دوره اى است كه نه، اين چيزها نيست؛ اما حوادث پيرامونى بالاخره چيزى است كه انسان را هميشه احاطه مى كند.
انسان دوگونه مى تواند با اين قضيه برخورد كند: يكى مسؤولانه، يكى بى تفاوت. مسؤولانه هم انواع و اقسام دارد؛ با چه روحيه اى، با چه نوع نگرشى به آينده. آدم بايد اين خطوط اصلى را در آن شخصى كه فكر مى كند الگوى او مى تواند باشد، جستجو كند و از آنها پيروى نمايد.
من اين موضوع را يك وقت در سخنرانى هم گفته ام. در اين سخنرانيهاى ما هم گاهى حرفهاى خوبى در گوشه كنار هست؛ منتها غالباً دقّت نمى شود و همين طور ناپديد مى گردد! ببينيد؛ مثلاً حضرت زهرا سلام اللَّه عليها در سنين شش، هفت سالگى بودند - اختلاف وجود دارد؛ چون در تاريخ ولادت آن حضرت، روايات مختلف است - كه قضيه شعب ابى طالب پيش آمد. شعب ابى طالب، دوران بسيار سختى در تاريخ صدر اسلام است؛ يعنى دعوت پيامبر شروع شده بود، دعوت را علنى كرده بود، بتدريج مردم مكه - بخصوص جوانان، بخصوص برده ها - به حضرت مى گرويدند و بزرگان طاغوت - مثل همان ابولهب و ابوجهل و ديگران - ديدند كه هيچ چاره اى ندارند، جز اين كه پيامبر و همه مجموعه دوروبرش را از مدينه اخراج كنند؛ همين كار را هم كردند. تعداد زيادى از اينها را كه دهها خانوار مى شدند و شامل پيامبر و خويشاوندان پيامبر و خود ابى طالب - با اين كه ابى طالب هم جزو بزرگان بود - و بچه و بزرگ و كوچك مى شدند، همه را از مكه بيرون كردند. اينها از مكه بيرون رفتند؛ اما كجا بروند؟ تصادفاً جناب ابى طالب، در گوشه اى از نزديكى مكه - فرضاً چند كيلومترى مكه - در شكاف كوهى ملكى داشت؛ اسمش «شعب ابى طالب» بود. شعب، يعنى همين شكاف كوه؛ يك درّه كوچك. ما مشهديها به چنين جايى «بازه» مى گوييم. اتفاقاً اين از آن لغتهاى صحيحِ دقيقِ فارسىِ سره هم هست كه به لهجه محلى، روستاييها به آن «بَزَه» مى گويند؛ اما همان اصلش «بازه» است. جناب ابى طالب يك بازه يا يك شعب داشت؛ گفتند به آن جا برويم. حالا شما فكرش را بكنيد! در مكه، روزها هوا گرم و شبها بى نهايت سرد بود؛ يعنى وضعيتى غيرقابل تحمّل. اينها سه سال در اين بيابانها زندگى كردند. چقدر گرسنگى كشيدند، چقدر سختى كشيدند، چقدر محنت بردند، خدا مى داند. يكى از دوره هاى سخت پيامبر، آن جا بود. پيامبر اكرم در اين دوران، مسؤوليتش فقط مسؤوليت رهبرى به معناى اداره يك جمعيت نبود؛ بايد مى توانست از كار خودش پيش اينهايى كه دچار محنت شده اند، دفاع كند.
مى دانيد وقتى كه اوضاع خوب است، كسانى كه دور محور يك رهبرى جمع شده اند، همه از اوضاع راضيند؛ مى گويند خدا پدرش را بيامرزد، ما را به اين وضع خوب آورد. وقتى سختى پيدا مى شود، همه دچار ترديد مى شوند، مى گويند ايشان ما را آورد؛ ما كه نمى خواستيم به اين وضع دچار شويم!
البته ايمانهاى قوى مى ايستند؛ اما بالأخره همه سختيها به دوش پيامبر فشار مى آورد. در همين اثنا، وقتى كه نهايت شدّت روحى براى پيامبر بود، جناب ابى طالب كه پشتيبان پيامبر و اميد او محسوب مى شد، و خديجه كبرى كه او هم بزرگترين كمك روحى براى پيامبر به شمار مى رفت، در ظرف يك هفته از دنيا رفتند! حادثه خيلى عجيبى است؛ يعنى پيامبر تنهاى تنها شد.
من نمى دانم شما هيچ وقت رئيس يك مجموعه كارى بوده ايد، تا بدانيد معناى مسؤوليت يك مجموعه چيست!؟ در چنين شرايطى، انسان واقعاً بيچاره مى شود. در اين شرايط، نقش فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها را ببينيد. آدم تاريخ را كه نگاه مى كند، اين گونه موارد را در گوشه كنارها هم بايد پيدا كند؛ متأسفانه هيچ فصلى براى اين طور چيزها باز نكرده اند.
فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها مثل يك مادر، مثل يك مشاور، مثل يك پرستار براى پيامبر بوده است. آن جا بوده كه گفتند فاطمه «امّ ابيها» - مادر پدرش - است. اين مربوط به آن وقت است؛ يعنى وقتى كه يك دختر شش، هفت ساله اين گونه بوده است. البته در محيطهاى عربى و در محيطهاى گرم، دختران زودتر رشد جسمى و روحى مى كنند؛ مثلاً به اندازه رشد يك دختر ده، دوازده ساله امروز. اين، احساس مسؤوليت است. آيا اين نمى تواند براى يك جوان الگو باشد، كه نسبت به مسائل پيرامونى خودش زود احساس مسؤوليت و احساس نشاط كند؟ آن سرمايه عظيم نشاطى را كه در وجود اوست، خرج كند، براى اين كه غبار كدورت و غم را از چهره پدرى كه مثلاً حدود پنجاه سال از سنش مى گذرد و تقريباً پيرمردى شده است، پاك كند. آيا اين نمى تواند براى يك جوان الگو باشد؟ اين خيلى مهمّ است.
نمونه بعد، مسأله همسردارى و شوهردارى است. يك وقت انسان فكر مى كند كه شوهردارى، يعنى انسان در آشپزخانه غذا را بپزد، اتاق را تر و تميز و پتو را پهن كند و مثل قديميها تشكچه بگذارد كه آقا از اداره يا از دكان بيايد! شوهردارى كه فقط اين نيست. شما ببينيد شوهردارى فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها چگونه بود. در طول ده سالى كه پيامبر در مدينه حضور داشت، حدود نُه سالش حضرت زهرا و حضرت اميرالمؤمنين عليهماالسّلام با همديگر زن و شوهر بودند. در اين نُه سال، جنگهاى كوچك و بزرگى ذكر كرده اند - حدود شصت جنگ اتّفاق افتاده - كه در اغلب آنها هم اميرالمؤمنين عليه السّلام بوده است. حالا شما ببينيد، او خانمى است كه در خانه نشسته و شوهرش مرتّب در جبهه است و اگر در جبهه نباشد، جبهه لنگ مى ماند - اين قدر جبهه وابسته به اوست - از لحاظ زندگى هم وضع روبه راهى ندارند؛ همان چيزهايى كه شنيده ايم: «و يطعمون الطّعام على حبّه مسكيناً و يتيماً و اسيراً انّما نطعمكم لوجه اللَّه»(3)؛ يعنى حقيقتاً زندگى فقيرانه محض داشتند؛ در حالى كه دختر رهبرى هم هست، دختر پيامبر هم هست، يك نوع احساس مسؤوليت هم مى كند.
ببينيد انسان چقدر روحيه قوى مى خواهد داشته باشد تا بتواند اين شوهر را تجهيز كند؛ دل او را از وسوسه اهل و عيال و گرفتاريهاى زندگى خالى كند؛ به او دلگرمى دهد؛ بچه ها را به آن خوبى كه او تربيت كرده، تربيت كند. حالا شما بگوييد امام حسن و امام حسين عليهما السّلام، امام بودند و طينت امامت داشتند؛ زينب عليهاسلام كه امام نبود. فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها او را در همين مدت نُه سال تربيت كرده بود. بعد از پيامبر هم كه ايشان مدّت زيادى زنده نماند.
اين طور خانه دارى، اين طور شوهردارى و اين طور كدبانويى كرد و اين طور محور زندگى فاميل ماندگار در تاريخ قرار گرفت. آيا اينها نمى تواند براى يك دختر جوان، يك خانم خانه دار يا مُشرف به خانه دارى الگو باشد؟ اينها خيلى مهم است.
حالا بعد از قضيه وفات پيامبر، آمدنِ به مسجد و آن خطبه عجيب را خواندن، خيلى شگفت انگيز است! اصلاً امثال ما كه اهل سخنرانى و حرف زدن ارتجالى هستيم، مى فهميم كه چقدر اين سخنان عظيم است. يك دختر هجده ساله، بيست ساله و حداكثر بيست وچهار ساله - كه البته سنّ دقيق آن حضرت مسلّم نيست؛ چون تاريخ ولادت آن بزرگوار مسلّم نيست و در آن اختلاف است - آن هم با آن مصيبتها و سختيها به مسجد مى آيد، در مقابل انبوه جمعيت، با حجاب سخنرانى مى كند كه آن سخنرانى، كلمه به كلمه اش در تاريخ مى ماند.
عربها به حافظه خوش معروف بودند. يك نفر مى آمد يك قصيده هشتاد بيتى مى خواند، بعد از اين كه جلسه تمام مى شد، ده نفر مى گرفتند آن را مى نوشتند. اين قصايدى كه مانده، غالباً اين گونه مانده است. اشعار در نوادى - يعنى آن مراكز اجتماعى - خوانده مى شد و ضبط مى گرديد. اين خطبه ها و اين حديثها، غالباً اين گونه بود. نشستند، نوشتند و حفظ كردند و اين خطبه ها تا امروز مانده است. كلماتِ مفت در تاريخ نمى ماند؛ هر حرفى نمى ماند. اين قدر حرفها زده شده، آن قدر سخنرانى شده، آن قدر مطلب گفته شده، آن قدر شعر سروده شده؛ اما نمانده است و كسى به آنها اعتنا نمى كند. آن چيزى كه تاريخ در دل خودش نگه مى دارد و بعد از هزاروچهارصد سال هر انسان كه مى نگرد، احساس خضوع مى كند، اين يك عظمت را نشان مى دهد. به نظر من، اين براى يك دخترِ جوان الگوست.
شما راست مى گوييد؛ تقصير ما متصدّيان اين امور است. البته منظورم امور دولتى نيست؛ منظورم امور معنوى و دينى است كه اين جوانب را، آن چنان كه بايد و شايد، درست در مقابل نسل جوان قرار نداده ايم؛ اما شما خودتان هم مى توانيد در اين زمينه ها كار كنيد. همه زندگى ائمّه از اين قبيل دارد.
زندگى امام جواد عليه السّلام هم الگوست. امام جواد عليه السّلام - امامى با آن همه مقامات، با آن همه عظمت - در بيست وپنج سالگى از دنيا رفت. اين نيست كه ما بگوييم؛ تاريخ مى گويد؛ تاريخى كه غير شيعه آن را نوشته است. آن بزرگوار، در دوران جوانى و خردسالى و نوجوانى، در چشم مأمون و در چشم همه، عظمتى پيدا كرد. اينها چيزهاى خيلى مهمّى است؛ اينها مى تواند براى ما الگو باشد.
البته در زمان خودمان هم الگو داريم. امام الگوست. اين جوانان بسيجى ما الگو هستند؛ هم كسانى كه شهيد شدند، و هم كسانى كه امروز زنده اند. البته طبيعت انسان اين گونه است كه درباره كسانى كه رفته اند و شهيد شده اند، راحت تر مى شود حرف زد. ببينيد چه الگوهايى مى شود پيدا كرد! ما در جنگ كسانى را ديديم كه از شهر يا از روستاى خودشان بيرون آمده بودند؛ در حالى كه يك آدم كاملاً معمولى به نظر مى رسيدند. اشاره كردم كه آن رژيم نمى توانست استعدادها را رشد دهد، يا به بروز بياورد. اينها در آن رژيم يك آدم معمولى بودند؛ اما در اين نظام، به ميدان جنگ - كه ميدان كار بود - آمدند؛ ناگهان استعدادشان بروز كرد و يك سردار بزرگ شدند، بعد هم به شهادت رسيدند. از اين قبيل زياد داريم.
چند سال پيش، شرح حال اينها را در جزوه هايى به نام «فرمانده من» مى نوشتند؛ خاطرات جوانان از فرماندهانشان در جبهه بود. نمى دانم اينها ادامه پيدا كرد يا نه؟ يك داستان كوتاه، يا يك خاطره كوچك را نقل كرده اند، آن خاطره عظمت اين شخصيت را به انسان نشان مى دهد. اينها مى توانند الگو باشند. البته در شخصيتهاى علمى خودمان، در شخصيتهاى ورزشى خودمان، در شخصيتهاى ادبى خودمان، در شخصيتهاى هنرى خودمان، مى شود الگوهايى پيدا كرد؛ شخصيّتهايى كه انصافاً برجستگيهايى دارند.
البته انسان هم الگو را با معيارهاى خودش انتخاب مى كند. من خواهش مى كنم هر الگويى كه خواستيد انتخاب كنيد، معيار «تقوا» را كه توضيح دادم، حتماً در نظر داشته باشيد. تقوا چيزى نيست كه بشود از آن گذشت. براى زندگى دنيوى هم تقوا لازم است؛ براى زندگى اُخروى هم تقوا لازم است.
و اما اين كه چه شخصيتهايى روى من اثر گذاشته اند، بايد بگويم شخصيهاى زيادى بودند. آن كسى كه در دوره جوانى من خيلى روى من اثر گذاشت، در درجه اوّل، مرحوم «نوّاب صفوى» بود. آن زمانى كه ايشان به مشهد آمد، حدوداً پانزده سالم بود. من به شدّت تحت تأثير شخصيت او قرار گرفتم و بعد هم كه از مشهد رفت، به فاصله چند ماه بعد، با وضع خيلى بدى شهيدش كردند. اين هم تأثير او را در ما بيشتر عميق كرد. بعد هم امام روى من اثر گذاشتند. من قبل از آن كه به قم بيايم و قبل از شروع مبارزات، نام امام را شنيده بودم و بدون اين كه ايشان را ديده باشم، به ايشان علاقه و ارادت داشتم. علّت هم اين بود كه در حوزه قم، همه جوانان به درس ايشان رغبت داشتند؛ درس جوان پسندى داشتند. من هم كه به قم رفتم، ترديد نكردم كه به درس ايشان بروم. از اوّل در درس ايشان حاضر مى شدم و تا آخر كه در قم بودم، به يك درس ايشان مستمرّاً مى رفتم. ايشان هم روى من خيلى اثر داشتند. البته پدرم در من اثر داشت، مادرم در من خيلى اثر داشت. از جمله شخصيتهايى كه عميقاً روى من اثر گذاشته، مادرم است؛ خانم خيلى مؤثّرى بود.
با توجّه به علاقه شما به هنر و ادبيات، از شعراى معاصر، آثار كداميك را بيشتر مطالعه كرده ايد و به كداميك بيشتر علاقه داريد؟
من شعراى معاصر را تقسيم مى كنم به شعرايى كه غزلسرا بودند، شعرايى كه قصيده سرا بودند و شعرايى كه نوسرا بودند. هر كدام چند نفرى هستند كه من به ايشان علاقه داشتم. در غزل، مرحوم «اميرى فيروزكوهى» است كه من با ايشان دوست هم بودم و ايشان به من هم خيلى علاقه داشتند و سالها تا بعد از انقلاب، با يكديگر رفت و آمد داشتيم. در زمان رياست جمهورى من، ايشان از دنيا رفتند.
البته غير از «اميرى» هم يكى، دو نفر شاعر غزلسرا بودند كه شعرهايشان را دوست مى داشتم؛ يكى مرحوم «رهى معيّرى» بود كه او را از نزديك نديده بودم، يكى مرحوم «شهريار» بود كه از شعرش خيلى خوشم مى آمد. با ايشان هم آشنا بودم. البته من بعد از انقلاب با ايشان آشنا شدم؛ قبل از انقلاب، هيچ ارتباطى با يكديگر نداشتيم.
در درجه اوّل، قصيده سرا «ملك الشّعراى بهار» بود كه قصيده هايش مرا خيلى به خودش جلب مى كرد. مرحوم «اميرى فيروزكوهى» هم يك نوع قصيده سبك خاقانى مى گفت كه آن هم در نوع خودش قصيده بسيار فخيم و برجسته اى بود؛ از آن هم من خيلى خوشم مى آمد.
در شعر نو، دو، سه نفر بودند كه شعرهايشان را خيلى مى پسنديدم. يكى از آنها «اخوان» بود. ما با «اخوان» آشنا بوديم و شعرش، شعر بسيار برجسته اى بود. يكى دو نفر ديگر هم هستند كه دوست ندارم از آنها اسم بياورم. كسانى بودند كه آن وقت در زمان جوانى ما، جزو اساتيد و برجسته هاى شعر نو بودند و به اعتقاد من اينها از خود «نيما يوشيج» بهتر شعر نو مى گفتند. اگر چه او شروع كننده اين راه بود؛ اما به نظر من اينها از او بهتر و پخته تر و برجسته تر شعر مى گفتند. البته صفاى «نيما يوشيج» را هيچكدامشان نداشتند؛ نه اخوان داشت، و نه آن يكى، دو نفر ديگرى كه من از ايشان اسم نياوردم.
نيما يوشيج - برخلاف آن چيزى كه مى گفتند - مردى متديّن بود. مرحوم «اميرى» با «نيما يوشيج» از نزديك دوست بود. او براى من نقل مى كرد و مى گفت «نيما يوشيج» آدم متديّنى است. او به شعر سنّتى هم علاقه مند بود؛ منتها اين سبك را هم مى پسنديد. البته مى دانيد كه ايشان اين سبك را هم از اروپاييها گرفته بود. اصلاً سبك شعر نوِ ما، سبك ابتكارى به معناى حقيقى نيست؛ سبك شعر اروپايى است، با خيلى از خصوصياتى كه آن شعرها دارد. حتّى سبك جمله بندى انگليسى، در شعر نوِ فارسى ما گرته بردارى شده است.
در بين شعرايى كه الان هستند، چند نفر شاعر خوب داريم. هم شعر غزلى خوب داريم و كسانى كه مى گويند، انصافاً خوبند؛ هم شعر نو داريم. در ميان شعراى انقلاب، بعضيها واقعاً خوب و برجسته اند. به من اجازه بدهيد كه از شعراى معاصر و زنده اسم نياورم.
امروز ادبيّات مستقيماً با جنبه هاى سياسى مخلوط شده است. به همين خاطر، با ادبيات معاصر با بى مهرى برخورد مى شود و نتيجتاً نويسندگان نسل جوان دچار سرگشتگى شده اند. جنابعالى در اين خصوص چه نظرى داريد؟
اين كه مى گوييد ادبيات با سياست آميخته شده، من نمى دانم مقصود چيست. آيا به اين معنى است كه محتواى سياسى دارد؟ مثلاً فرض كنيد اين گونه بگوييم: شاعرى است كه از لحاظ سياسى، الان با منطق فعلى ما منفى است؛ اما شاعر برجسته اى است. اگر اين، شعرش به دانشگاه بيايد و مورد توجّه قرار گيرد، ممكن است مورد استفاده واقع شود. بنابراين نمى شود از آن استفاده كرد. البته من نمى دانم كه در دانشگاهها، با شعر چگونه برخورد مى شود. اگر واقعاً ما شاعرى داشته باشيم كه از لحاظ رتبه شعرى، سطحش بالا باشد؛ به طورى كه دانشجو بتواند از شعر او حقيقتاً استفاده كند؛ اما طورى است كه مثلاً ضدّ انقلاب است، من حرفى ندارم كه شعر او به كلاس درس بيايد و مورد توجّه قرار گيرد. اما صادقانه و حقيقتاً من الان اين گونه شاعرى نمى شناسم كه بى بديل باشد.
شما از انفصال شعر كنونى و نثر كنونى با شعر دوره قبل از خود صحبت مى كنيد. ما در همان دوره اى كه آن شاعرِ فرضاً برجسته اين شعر را گفته، ممكن است ده نفر شاعر ديگر داشته باشيم كه همان برجستگى را، يا بهتر از آن را داشته باشند. حالا آن شاعرى كه مورد نظر من بوده - كه نمى خواستم اسمش را بياورم و نمى آورم - شعرش در دانشگاه نيايد، اما شعر «اخوان» بيايد. كه فكر نمى كنم از لحاظ نشان دادن رتبه شعر دوره قبل، بالاتر از همه باشد. «اخوان» با من دوست بود. هم زمان رياست جمهورى با من يك نوع ارتباط رقيق داشت و هم بعد از رياست جمهورى - اين آخرى كه از يك سفرِ ظاهراً يكساله به اروپا، برگشته بود - نامه اى به من نوشت و شعرى گفت و بعد هم از دنيا رفت. بنابراين، «اخوان» اشكالى ندارد. واقعاً چه لزومى دارد كه ما به سراغ اين كه كاملاً مى تواند مورد استفاده قرار گيرد، نرويم؟ يعنى اين طور مى خواهم بگويم كه الان ضرورتى وجود ندارد؛ اگرچه من هيچ ايرادى نمى بينم كه اگر حقيقتاً ما الان شاعر بزرگى داريم، شعرش مورد استفاده دانشجو قرار گيرد و از لحاظ علمى رويش كار شود. من هيچ اين را ممنوع نمى دانم؛ لااقل از نظر من ممنوع نيست. اين كه برنامه ها چگونه است، اطّلاعى ندارم؛ ليكن چنين شاعرى به اين شكل واقعاً من سراغ ندارم.

اين را هم شما بدانيد كه بعضيها اسمشان بزرگ است؛ در حالى كه خودشان چندان عظمتى ندارند و شعرشان خيلى داراى اهميت نيست. اگر پاى نقد به ميان آيد و بدون جنبه هاى شعارى، سره و ناسره در جزئيات مطرح شود، آن وقت معلوم مى شود كه بعضى فقط ادّعا دارند! من غالباً از اين شعرهاى معاصر بى اطّلاع نمى مانم. بعضى از حضراتِ شاعر، شعر مى گويند و ادّعا مى كنند كه «ما چنين هستيم، ما چنان هستيم؛ ما در اين كشور ريشه شعريم!» در حالى كه ما مى دانيم چنين چيزى نيست. آن زمان كه وقتِ گُلِ كارِ آنها بوده، درجه دو بودند؛ بعضيهايشان درجه سه بودند؛ از اينها بهتر در اين كشور خيلى بودند.
شعر معاصر را بايد كار كرد. شما در غزل، بهتر از «رهى معيرى» در زمان خودش، هيچ كس ديگر را پيدا نمى كنيد. «رهى» همان نسل متصّل به امروز است. مرحوم «اميرى فيروزكوهى» هم همين طور. اينها همان شعراى برجسته اند. يا مرحوم «غلامرضا قدسى»، يا همين آقاى «قهرمان» كه الان در مشهد است و شاعر غزلسراى بسيار خوبى است. يا مثلاً آقاى «صاحبكار» در مشهد كه شاعر غير مشهورى است، ولى غزلهايش خوب و ممتاز است. يا مثلاً در كرمانشاه آقاى «بهزاد». اينها برجستگان شعر اين دوره اند. جوان شاعرِ امروز، شاعر بهتر از اينها واقعاً نمى تواند پيدا كند.
ما شعراى برجسته اى داريم كه متأسّفانه نسل جوان اينها را نمى شناسد. همه اينها هم مردمان خوبى هستند؛ آدمهايى هستند كه در خطّ انقلاب و نظام و اسلامند؛ همين خطّى كه امروز ملت ايران دنبالش است. مخالفت و مباينتى وجود ندارد؛ مى توانند از آنها كاملاً استفاده كنند؛ منتها جوانان ما در كار تحقيق و تدقيق و پيگيرى، قدرى تنبلى مى كنند. اگر به جوانان جسارت نشود، بايد اين گونه بگوييم. در بعضى از كارهايشان، اگر يك خرده دنبال كنند و به طور جدّى بروند، مى توانند سرچشمه هاى خوبى پيدا كنند. الان در دانشگاه خودمان در تهران هم شعراى برجسته و ممتازى داريم كه كمتر به ايشان توجّه مى شود.
ما در مسائل اجتماعى و سياسى، بعضاً موضعگيريهايى افراطى و تفريطى مشاهده مى كنيم كه ضررهايى را هم در پى دارد. رهنمود جنابعالى براى جوانان در اين خصوص چيست؟
از اختلاف سليقه خيلى نبايد ترسيد. اختلاف سليقه چيز بدى نيست و اشكالى هم ندارد كه حالا كه مثلاً دو سليقه سياسى وجود دارد، يك جوان به اين سليقه معتقد باشد، ديگرى به آن سليقه. آن چيزى كه مضرّ است، اقدام بى فكر و بى مطالعه و تصميم گيريهاى سريع و جوشى شدن و بى مطالعه كار كردن است. من جوانان عزيز را از اين حالت بر حذر مى دارم. جوانى لزوماً به معناى سرعتِ تصميم گيرى نيست. البته جوانى به معناى بى باكى در اقدام هست؛ به معناى اين هست كه انسان خيلى دچار پيچ و خمهاى كارى كه مى خواهد انجام گيرد، نشود؛ اما به معناى جوشى شدن، اقدام بى رويّه كردن و اقدام نسنجيده كردن نيست. جوان مى تواند نسنجيده كارى كند، مى تواند هم سنجيده كارى كند؛ يعنى كاملاً با فكر و با تأمّل كار كند. اگر اين خصوصيّت، يعنى خصوصيّت تأمّل و انديشمندى و مطالعه و حقجويى وجود داشته باشد - كه همه اينها خصوصيّاتى است كه كاملاً در جوان مى تواند باشد؛ بعضيش هم مثل حقجويى، اصلاً جزو خصوصيّات جوانان است - اختلاف سليقه هيچ مانعى ندارد و موجب گمراهى نخواهد شد؛ حداقل ضررهاى عمده پيدا نخواهد شد.
حالت نفى غير - اين كه انسان در مسائل اجتماعى، موضعى را اتّخاذ كند و بگويد صددرصد اين است و جز اين نيست - درست نيست؛ اين حالت خوبى نيست. البته در بعضى از اصول عقايد، بايد همين گونه بود؛ يعنى بايستى با فكر دنبالش رفت و در يك نقطه ثابت و مستحكم ايستاد و قاطع گفت: اين است و جز اين نيست. در اين جا، «اين است و جز اين نيست»، بد نيست؛ خوب است. اما در مسائل اجتماعى، در مسائل سياسى، در برخوردهاى گوناگون اجتماعى، «اين است و جز اين نيست»، درست نيست. به نظر من، انسان بايستى نظرات طرف مقابل را تحمّل كند و در مورد ترتيب اثر بر فكر و نظر خودش، سنجيده كارى را معيار و ملاك كار خويش قرار دهد. اگر اين باشد، به نظر من هيچ مشكلى وجود نخواهد داشت.
در طول فعّاليتهايى كه تاكنون داشته ايد، تا چه اندازه به جوانان مسؤوليت داده ايد و چه تجربه اى از اين كار داريد؟ به نظر شما مسؤوليت جوانان نسبت به اعتلاى علمى كشور چيست؟ ضمناً آيا فاصله ما و كشورهاى پيشرفته، پُرشدنى است؟
از اوايل انقلاب، در كارهايى كه در اختيار من بوده، به جوانان مسؤوليت مى دادم؛ هم در نيروهاى مسلّح، هم در كارهاى دولتى، هم در دوران رياست جمهورى. تجربه من اين است كه اگر ما به جوان اعتماد كنيم - آن جوانى كه شايسته دانستيم به او مسؤوليت بدهيم و صلاحيتش را داشت؛ نه هر جوانى و هر مسؤوليتى - از غير جوان، هم بهتر و مسؤولانه تر كار را انجام مى دهد؛ هم سريعتر پيش مى برد، هم كار را تازه تر و همراه با ابتكار بيشترى به ما تحويل خواهد داد؛ يعنى روند پيشرفت در كار حفظ مى شود. برخلاف غير جوان كه ممكن است كار را بالفعل خوب انجام دهد، اما روند پيشرفت در آن متوقّف خواهد شد. غالباً اين گونه است.
آن زمان كه ما در شوراى انقلاب بوديم، نسبت به همين موضوع، به ما و دوستان ديگرى كه در آن شورا بوديم، اعتراض مى شد. افراد مسنّى - عمدتاً شصت ساله، هفتاد ساله، هفتادوپنج ساله - هم در آن شورا بودند، كه خيلى عقيده به جوانان نداشتند و مى گفتند چرا شما به جوانان رو مى دهيد و اينها را بى خود وارد كارهاى عمده مى كنيد؟! اينها دوست نمى داشتند كه به جوانان خيلى ميدان داده شود. البته دوست مى داشتند كه جوانان از آنها اطاعت كنند و دنبالشان راه بروند! مى گفتند آنها جوانند، ما پيريم؛ بايد دنبال ما بيايند. خيلى حاضر نبودند به جوانان اعتماد كنند؛ ولى ما اعتماد مى كرديم و جواب آنها را هم در واقع با تجربه عملى اى كه مى ديدند خوب كار انجام مى گيرد و پيشرفت مى كند، مى داديم و داده مى شد.
در بخش ديگرى از سؤالتان، به اعتلاى علمى كشور اشاره كرديد. ببينيد؛ دوره جوانى، دوره توانايى است. اين توانايى در چه چيزهايى بايد به كار برود؟ به اعتقاد من، بايد عمدتاً در تحصيل علم، در ايجاد صفاى نفس و روحيه تقوا در خود و ايجاد نيروى جسمانى در خود - كه ورزش باشد - به كار رود. اين سه مورد، عمده است. يعنى اگر در يك جمله كوتاه از من بپرسند كه شما از جوان چه مى خواهيد؟ خواهم گفت: تحصيل، تهذيب و ورزش. من فكر مى كنم كه جوانان بايد اين سه خصوصيّت را دنبال كنند.
تحصيل، اعم از تحقيق و كارهاى علمى هم هست. چون اين نيرو در جوانان هست، بايستى در كار تحصيل علم خيلى تلاش كنند. امروزه آن طور كه شنيده ام، در دانشگاهها جوانان خيلى گُرده زير بار كار علمى سخت نمى دهند؛ اين چيز خيلى خوبى نيست. چطور ما به جوانى كه تحصيل علم نمى كند، دوره دبيرستان را متوقّف گذاشته و به دانشگاه نمى رود، توصيه مى كنيم كه برو درس بخوان؛ اما به آن دانشجويى كه در دانشگاه كار علمى سخت نمى كند، توصيه نكنيم كه كار علمى بكن؟ واقعاً بيايد دانشگاه چه كند؟ بايد به دانشگاه بيايد كه علم پيشرفت كند. به نظرم مى رسد كه جوانان بايستى در كار تحصيل علم، حقيقتاً از نيروى جوانيشان مايه بگذارند.
آن سؤالى كه شما مطرح كرديد: «آيا فاصله ما و كشورهاى پيشرفته، پُرشدنى است يا نه؟» من اعتقادم اين است كه بله؛ كاملاً پُرشدنى است. البته ممكن است از همان راهى كه آنها رفته اند، ما نتوانيم برويم پُر كنيم؛ اما راههاى ميانبُر در دنيا الى ماشاءاللَّه وجود دارد. اين طبيعت آفرينش را كه خدا به وجود آورده، ما درست نشناخته ايم. هزاران راه وجود دارد. يك راه، همان راهى است كه اين تمدّن صنعتى كنونى دنبالش رفته و پس از هر قدمى، قدم بعدى را به دنبال آورده است. ما چرا نااميد باشيم از اين كه دريچه جديدى باز گردد و يك كشف تازه در دنيا بشود؟ يك روز الكتريسته كشف نشده بود؛ يعنى در دنيا وجود داشت، اما آن را نمى شناختند؛ ناگهان شناختند و به دست آمد. بله، نيروى بخار را شناختند. قبل از آن، آتش را نمى شناختند؛ اما بعد شناختند. چرا ما نااميد باشيم از اين كه مى توان در اين دنيا چيز ناشناخته اى را مجدّداً شناخت؛ كمااين كه هر روز چيزهاى ناشناخته اى شناخته مى شود. ما بايد در اين قسمت كار كنيم و به راهى برسيم كه آن راه ما را به پيشرفتهاى علمىِ سريع، كاملاً مجهّز كند. علاجش هم فقط به اين است كه جوانان، بخصوص جوانانى كه اهل علم و تحصيل و تحقيق هستند، به كار سخت بپردازند.
هر كارى هم بخواهيد بكنيد، در دوران جوانى مى شود كرد؛ يعنى در هر سه زمينه - هم در زمينه علمى، هم در زمينه تهذيب نفس، هم در زمينه ورزش - بايد در جوانى كار كنيد. البته همه مى دانند كه در دوره پيرى، ورزش اين قدر تأثيرى كه در دوره جوانى دارد، ندارد؛ اما غالباً تهذيب نفس را نمى دانند. خيال مى كنند انسان بايد بماند، پير كه شد، عبادت و تهذيب نفس كند؛ در حالى كه آن وقت تهذيب نفس مشكل و گاهى محال است. در دوره پيرى، تهذيب نفس سخت است؛ اما در دوره شما - در دوره جوانى - تهذيب نفس خيلى آسان است. به هرحال، جوانان اين سه كار را بايد جدّى بگيرند.

با توجّه به اين كه نوگرايى يكى از ويژگيهاى انسان به شمار مى رود و نوعاً در مسائلى از قبيل آرايش و پوشش خودنمايى مى كند، نظر جنابعالى در مورد نحوه برخورد با اينها چيست؟ دستگاههاى دولتى چه كارهايى تاكنون انجام داده اند؟ آيا موفّق بوده اند يا نه؟
در پاسخ شما، آن چيزى كه حالا مى توانم عرض كنم، اين است كه اصل گرايش به زيبايى و زيباسازى و زيبادوستى، يك امر فطرى است. البته اين شايد با مقوله نوگرايى مقدارى تفاوت كند. نوگرايى امر عامترى است. اين مسأله آرايش و لباس و چيزهايى كه شما گفتيد، مقوله خاصى است كه انسان - بخصوص جوان - از زيبايى و زيباسازى خوشش مى آيد و دلش مى خواهد كه خودش هم زيبا باشد. اين عيبى هم ندارد؛ يك امر طبيعى و قهرى است؛ در اسلام هم منع نشده است. آن چيزى كه منع شده، فتنه و فساد است.
اين زيبايى و زيباسازى، بايستى موجب اين نشود كه در جامعه انحطاط و فساد به وجود آيد؛ يعنى ابتذال اخلاقى نبايد به وجود آيد. چگونه؟ راههايش مشخّص است. اگر ارتباط بى قيد و شرط و بى بندوبارى در روابط زن و مرد وجود داشته باشد، اين موجب فساد خواهد شد. اگر به صورت افراطى به شكل مُدپرستى درآيد، اين به فساد خواهد انجاميد. اگر اين مقوله زيباسازى و رسيدن به سر و وضع و لباس و امثال اينها، مشغله اصلى زندگى شود، انحراف و انحطاط است؛ مثل اين كه در دوره طاغوت، آن خانمهاى اعيان و اشراف، پشت ميز آرايش مى نشستند. فكر مى كنيد چند ساعت مى نشستند؟ شش ساعت! اين واقعيت دارد و ما خبرهاى دقيق داشتيم كه شش ساعت مى نشستند! يك انسان، اين مدّت براى آرايش صرفِ وقت كند كه مى خواهد مثلاً به عروسى برود و موى سرش را، يا صورتش را اين طورى درست كند! اگر كار به اين شكل درآيد، انحراف و انحطاط است؛ اما فى نفسه، رسيدن به سر و وضع و لباس، بدون اين كه در آن خودنمايى و تبرّج باشد، عيبى ندارد.
در اسلام، تبرّج ممنوع است. تبرّج، يعنى همان خودنمايى زنان در مقابل مردان، براى جذب و فتنه انگيزى. اين، يك نوع فتنه است و خيلى اشكالات دارد. اشكالش فقط اين نيست كه اين دختر جوان، يا اين پسر جوان به گناه مى افتند - اين اوّليش است؛ شايد بتوانم بگويم كوچكترينش است - دنباله اش به خانواده ها مى رسد. اساساً آن گونه رابطه بى قيد و شرط و بى قيد و بند، براى بناى خانواده سمِ ّ مهلك است؛ چون خانواده با عشق زنده است. اصلاً بناى خانواده با عشق است. اگر اين عشق - عشق به زيبايى، عشق به جنس مخالف - در صد جاى ديگر تأمين شد، ديگر آن پشتوانه قوى اى كه استحكام خانواده بايد داشته باشد، از بين خواهد رفت و خانواده ها متزلزل مى شود و به همين وضعى درمى آيد كه امروز متأسّفانه در كشورهاى غربى هست؛ بخصوص در كشورهاى اروپاى شمالى و امريكا.
اخيراً امريكاييان به شدّت دچار اين مشكلند. خانواده ها متلاشى مى شوند و اين مصيبت بزرگى شده است. اين مصيبت هم در درجه اوّل، ضررش به خود خانمها برمى گردد. البته مردان هم بسيار سختيها مى كشند؛ اما بيشتر به زنان مى رسد؛ بعد هم به آن نسلى كه متولّد مى شود. اين نسل بزهكار و تبهكار موجود دنيا و امريكا را مى بينيد؟ اينها همه اش از آن جا شروع مى شود؛ يعنى مقدّمه و كليد شرّى است كه دنبالش همين طور پى درپى شرور مى آيد!
در اسلام، به مسأله زيبايى اهميت داده شده است. زياد شنيده ايم كه : «انّ اللَّه جميل و يحبّ الجمال»(4)؛ خدا زيباست و زيبايى را دوست دارد. در خصوص رسيدن به سر و وضع، روايات زيادى در كتب حديثى ما هست. در كتاب «نكاح» مفصّل بحث مى شود كه مرد و زن بايستى به خودشان برسند. بعضى خيال مى كنند كه مثلاً مردان بايد موى سرشان را بتراشند؛ نه. در شرع، براى جوانان مستحبّ است كه موى سر بگذارند. در روايت هست كه «الشَعر الحسن من كرامة اللَّه فأكرموه»(5)؛ موى زيبا، جزو كرامتهاى الهى است؛ آن را گرامى بداريد. يا مثلاً روايت دارد كه پيامبر اكرم وقتى مى خواستند نزد دوستانشان بروند، به ظرف آب نگاه مى كردند و سر و وضع خود را مرتّب مى كردند(6). آن زمان كه آينه به اين شكلى كه حالا هست و فراوان هم هست، نبود. جامعه مدينه هم كه فقير بود. پيامبر ظرف آبى داشتند، كه وقتى مى خواستند نزد دوستانشان بروند، از آن به جاى آينه استفاده مى كردند. اين، نشان دهنده آن است كه سر و وضع مرتّب، لباس خوب و گرايش به زيبايى، امر مطلوبى در شرع اسلام است؛ منتها آن چيزى كه بد و مضرّ است، آن است كه اين وسيله اى براى فتنه و فساد و تبرّج شود. همان طور كه گفتم، ضررهايش تا خانواده و نسل بعد هم مى رسد.
اخيراً در يكى از مجلّات امريكايى مطلبى ديدم - روزنامه هاى خودمان هم آن را منعكس كرده بودند - مبنى بر اين كه دو بچه ده، دوازده ساله، در مدرسه كمين گرفته بودند و با مسلسل، يك مشت بچه و معلّم را به رگبار بسته بودند! اول هم آژير خطر كشيده بودند، تا بچه ها جمع شوند؛ بعد همه را به رگبار بسته بودند! ببينيد براى يك جامعه، چنين وضعيتى، واقعاً چقدر بد و دردآور است! جنايتى خونسردانه و از روى بى خيالى، به خاطر تربيت بد. اينها همه اش دنباله همان بى بندوبارى است.
جوان چگونه مى تواند حسّ نياز به هيجان را در خود ارضاء كند و از آن استفاده نمايد؟
سؤال خوبى است؛ البته دشوار هم هست؛ يعنى از آن سؤالهاى آسان نيست. ببينيد؛ هيجان در منطقه خاصى است. چيزهايى هست كه هيجان در آن آشكار است. مثلاً ورزش - بخصوص بعضى از ورزشها مثل فوتبال - يك حادثه هيجانى است. طبيعت فوتبال اين گونه است و با نوع بازى واليبال و تنيس فرق دارد؛ از جهت اين كه اصلاً بافت بازى، بافتى است كه در آن، مبارزه و هيجان و امثال اينها زياد است. ورزش به طور كلّى يك امر هيجانى است. كارهاى هنرى هم هيجان انگيز است؛ اما اينها آن چيزهايى است كه هيجانشان آشكار است.
هيجان، فقط مخصوص اين منطقه ها نيست. اگر جوان بتواند منطقه مورد علاقه خودش را - هرچه كه هست - پيدا كند، به راحتى مى تواند آن هيجان را در خود ارضاء كند. مثلاً آن هنگامى كه من جوان بودم و لباس طلبگى تنم بود، محدوديتهاى لباس و محدوديتهاى محيط وجود داشت؛ اما درعين حال ما هم هيجان داشتيم و آن هيجان ارضاء هم مى شد. چگونه؟ من به شعر علاقه داشتم. ممكن است باور اين براى شما خيلى سخت باشد. جلسه شعرى بود كه چهار، پنج نفر دوستى كه به شعر علاقه مند بودند، دو ساعت، سه ساعت مى نشستند و راجع به شعر حرف مى زدند و شعر مى خواندند. اين براى كسى كه به اين مقوله علاقه مند است، روحيه هيجانش را به همان اندازه ارضاء مى كند كه يك فوتباليست در ميدان فوتبال، يا يك علاقه مند به فوتبال در حين تماشاى فوتبال. بنابراين، ميدانها محدود نيستند.
مثال ديگر، مربوط به همان دانشجوى مهندسى است كه شما مثال زديد. شما مى گوييد او درس مى خواند و هيجان ندارد. آدم وقتى اسم درس را مى آورد، فكر مى كند درس كه هيجانى ندارد. درست است كه كلاس درس هيجان ندارد؛ اما اگر فرض كنيم يك كارگاه مجهّز در كنار كلاس درس، در دانشگاه يا بيرون دانشگاه باشد - مثل اين كه الان معمول شده كه جوانان در دوره اى از تحصيل مهندسى مى روند با كارخانجات ارتباط برقرار مى كنند - اين جوان احساس مى كند كه در اين كارگاه امكانى وجود دارد كه او مى تواند ابتكار مورد نظر خودش را و آن فكرى كه به ذهنش رسيده، در اين فضا ابداع و دنبال كند. آيا فكر مى كنيد كه او هيجان كمترى خواهد داشت؟ خيلى هيجان دارد.
اين كه به برادرمان مى گفتم كار تحقيقى بكنند؛ كار تحقيقى بايد از روى عشق و شوق باشد. آن كار تحقيقى كه آدم را مجبور كنند و بگويند تحقيق كن، البته چيز خشكِ بى هيجانى خواهد بود؛ فايده اى هم ندارد. اما در همان رشته اى كه شما آن را دوست داريد و به آن علاقه منديد؛ براى آن در كنكور شركت كرده ايد، در دانشگاه درسش را مى خوانيد و استاد خوبى هم داريد، حالا كارگاه مجهّزى هم در كنار دستتان هست كه مى توانيد نتيجه آن فكر و نوآوريهايى را كه داريد، آن جا ببريد و تحقّق ببخشيد؛ اين خيلى خوب است.
من مى خواهم اين طورى بگويم كه نبايد اين را به عنوان يك سؤال و يك نگرانى در ذهنمان بياوريم كه هيجان جوانان را چگونه ارضاء كنيم؛ نه. اگر در بخشهاى مختلف، ميدان زندگى باز باشد، جوان خودش به آن جايى مى رود كه علاقه دارد هيجان خودش را ارضاء كند.
كارى كه ما بايد به عنوان مسؤولان كشور بكنيم و نيز همه كسانى كه مى توانند و به كشور علاقه مندند - اعم از دولت و غير دولت و بخشهاى مخصوص جوانان - اين است كه ميدان براى فعاليت صحيح و سالم جوانان باز شود. حالا مثلاً جوانى به مقوله ادبيّات علاقه مند است، يا جوانى به مقوله اقتصاد علاقه مند است. طبيعتاً اقتصاد آزمايشگاه ندارد؛ اما ناگهان اعلام مى شود كه فلان اقتصاددان كشور يا خارج از كشور، در فلان جا جلسه درس يا سمينار دارد و مى خواهد سخنرانى ايراد كند. اين براى جوانى كه به اين مقوله علاقه دارد، خيلى معنا دارد. بليط بگيرد، فوراً برود خودش را برساند و از استاد سؤال كند. اينها همه اش هيجان است. يعنى اگر به توفيق الهى، با همين روندى كه از اوّل انقلاب هم پيش رفته، ميدان كار و فعّاليت در مقابل جوانان گشوده شود، جوانان خواهند توانست آن هيجان جوانى را كه جزو بركات جوانى است، ارضاء كنند. البته قبول مى كنم كه به خاطر گرفتاريهايى كه تاكنون وجود داشته، به قدر نوزده سال پيش نرفته است. از اين نوزده سال، هشت سالش واقعاً جنگ بوده؛ دو، سه سال اوّلش، ناآگاهى مسؤولان و عدم ورود و عدم تجربه بوده؛ بعد يواش يواش راه افتاده است.
شما هنرمند هستيد و الحمدللَّه چهره شما هم آشناست و ما شما را در تلويزيون ديده ايم. عزيزان من! شما هنرمندان خيلى مى توانيد به مردم خدمت كنيد. مردم از شما مى توانند ياد بگيرند. اگر هنرمند حقيقتاً آن تقوايى را كه من گفتم، داشته باشد؛ يعنى وقتى شما اين حركت را انجام مى دهيد، اين بخش را اجرا مى كنيد، يادتان باشد كه يك عدّه جوان، يك عدّه كودك، يك عدّه زن و مرد به شما نگاه مى كنند و نگاه خواهند كرد و از اين چيزى خواهند آموخت و در صدد باشيد كه كارتان خوب و متعالى باشد، من خيال مى كنم شما خيلى مى توانيد خدمت كنيد.
هنر، زبان رسايى دارد كه هيچ زبانى به رسايى آن نيست. نه زبان علم، نه زبان معمولى و نه زبان موعظه، به رسايى زبان هنر نيست. يكى از رازهاى موفقيت قرآن، هنرى بودن آن است. قرآن خيلى در اوج هنر است؛ فوق العاده است؛ واقعاً آن وقت مردم را مسحور كرد، والّا اگر پيامبر اكرم بدون زبان هنرى مى نشست با مردم همين طور حرف مى زد، البته عدّه اى علاقه مند پيدا مى كرد؛ اما آن صاعقه، آن رعد و برق و آن توفان، ديگر به وجود نمى آمد. اين هنر است كه اين كارها را مى كند. آثار هنرى اين گونه است.
الان هم كه آدم شعر حافظ را مى خواند، مى بيند چيز عظيمى است؛ تأثيرگذار است. آن وقت اين هنرهاى نمايشى، از شعر و ادبيّات هم تأثيرشان تندتر است. البته نمى دانم ماندگارتر است يا نه. ممكن است مثلاً آدم بگويد در جاهايى ماندگارتر هم هست يا نيست؛ اما به هرحال اثرش سريعتر و قاطعتر و كوبنده تر است.
شما خوب مى توانيد اثر بگذاريد. من خواهش مى كنم، آن كسانى كه اين فيلمنامه ها و اين سناريوها را مى نويسند، آن كسانى كه بازى مى كنند، آن كسانى كه كارگردانى مى كنند، آن كسانى كه فضاسازى مى كنند، آن كسانى كه طرّاحى لباس مى كنند - كه يكى از چيزهاى بسيار مهم در كارهاى هنرى كه كمتر هم به آن توجّه مى شود، طرّاحى لباس است؛ چون اين لباسى كه شما مى پوشيد، براى يك عدّه الگو مى شود و جاذبه دارد - بدانند كه چه كار مى كنند؛ فكر عواقبش را بكنند. به هرحال زمينه خيلى خوبى است. ان شاءاللَّه موفّق باشيد.
چرا در ورزش، سياستهاى كلانى مشاهده نمى شود و از ورزش به عنوان يك ابزار قوى در برابر تهاجم فرهنگى استفاده نمى گردد؟
مطالبى كه شما در مورد كمبودهاى كار در امر ورزش مى گوييد، كاملاً درست است. روى ورزش كار نشده است. دو كمبود بزرگ در پرداختن به ورزش وجود دارد:
اوّل، برنامه ريزى كلان و تصميم گيرى اساسى در مورد گزينش ورزشى كه بايد براى آن سرمايه گذارى كرد. بالاخره جامعه ايرانى اقتضايى دارد، استعدادى دارد. كدام ورزشها بايد مورد توجّه قرار گيرد؟ و با چه روحيه و پيگيرى اى؟ در همين خصوص، من يكى، دو سال پيش، با ورزشكاران و مسؤولان ورزش كشور مفصّل صحبت كردم. من عقيده ام بر اين است كه اگر ما در اين بخش سرمايه گذارى كنيم و درست بينديشيم و تدبير نماييم، بلاشك در ميدانهاى ورزشىِ دنيا همان اتّفاقى خواهد افتاد كه در جنگ به وسيله بسيجيها و سازمانهاى نظامى ما - كه از همه تجهيزات مدرن دنيا تقريباً منقطع بودند - اتّفاق افتاد. ديديد كه در جنگ چه كردند و چه افتخارى آفريدند! همين الان در ورزشِ واليبال جانبازان و معلولان، همين اتّفاق افتاده است و اين برادران مرتّب افتخار مى آفرينند. يا مثلاً در كُشتى، خود شما و برادرتان و بعضى از برادران ديگر، واقعاً افتخارات بزرگى را به كشور داديد. ما در همه ميادين ورزشى مى توانيم اين گونه باشيم. هيچ دليلى ندارد كه ما در فوتبال، يا در واليبال، يا در اسب سوارى، يا در بعضى از ورزشهاى سنّتى خودمان - مثل چوگان - يا در ورزشهاى انفرادى رزمى، يا در شنا، نتوانيم به مصاف ورزشكاران برجسته دنيا برويم. علّت اين كه اين وضعيت نابسامانِ فعلى وجود دارد، آن است كه بر روى تربيت و پيشرفت و استفاده از تكنيك، برنامه ريزى نشده است. اين يك اشكال است.
اشكال دوم - كه آن هم به اين اشكال كاملاً مرتبط است - كمبود فضاى معنوى و فرهنگى در ورزش است. يعنى در محيط ورزش، سعى نشده فضاى فرهنگى اسلامى و سالمى حاكم باشد. نه اين كه ورزشكاران ما آدمهاى خوبى نيستند؛ نخير، آدمهاى بسيار خوب و مؤمن و متّقى و پرهيزكار در ميانشان هست؛ منتهى فراتر از اين بايد باشد. محيط ورزشى ما بايد محيط عفيفى باشد. عفّت، معناى خيلى عجيب و وسيعى دارد. سلامت نفس يك انسان، در هرجايى خودش را نشان مى دهد. محيط ورزش، بايد محيط عفيف باشد. در آن بايستى هرزگى، شلختگى و هر چيز غير عفيفانه مشاهده نشود. ما بايد اين فضا را در محيط ورزشمان به وجود آوريم و اگر اين باشد، در دنيا خواهد درخشيد و ورزش ما ستاره خواهد شد.
شما ببيند، الان همين فيلمهاى ما كه به جشنواره هاى جهانى مى رود، آن نقطه اى كه اين فيلمها براى داوران و تماشاچيان بيشتر جذاب است، عفّتى است كه در فيلمهاى فارسى فعلاً هست. حالا بعضى از كارگردانان و فيلمسازان به طور طبيعى دنبال آنند، بعضى هم عفت به آنها تحميل مى شود، ناچارند كه زن و مرد و روابط خانوادگى را آن طورى كه فعلاً فضاى جمهورى اسلامى مى پسندد، پديد آورند؛ همين است كه در دنيا گُل مى كند.
برخلاف تصور خيليها، دنيا از اين بى بندوبارى و ولنگارى و هرزه گرى خوشش نمى آيد؛ خسته شده است. اين حالت عفّت و نجابت و سلامت و حيا و اين چيزى كه طبيعىِ ايرانيها هم هست، اسلام هم همين را توصيه كرده است. اين را ما هم بايد در محيط ورزش و در محيطهاى ديگر حاكم كنيم. اين، فضاى معنوى - فرهنگى ورزش خواهد شد؛ همان چيزى خواهد شد كه شما مى گوييد براى رفتن به مصاف تهاجم فرهنگى، بايستى متمسّك به فرهنگ خودى شويم و كاملاً درست است.
بنابراين، اگر در عالم ورزش، مسؤولان ورزش به اين دو كار بپردازند - يعنى از يك طرف، رسيدن علمى، برنامه ريزى دقيق براى ورزش از همه جهت؛ گزينش، تكنيك، كار، تربيت، تمرين و از طرف ديگر، رسيدن به فضاى فرهنگى ورزش - من خيال مى كنم كه محيط ورزشى ما پيش خواهد رفت و خيلى هم خوب خواهد شد.
البته من خواهش مى كنم كه جوانان ما منتظر آن روز نمانند و نگويند وقتى ورزش آن طورى شد، بعد ما مى رويم ورزش مى كنيم؛ نه. جوانان بى استثناء ورزش كنند. حالا وقتى مى گوييم جوانان، معنايش اين نيست كه غير جوانان نبايد ورزش كنند؛ نخير، غير جوانان هم بايد ورزش كنند. البته ورزش براى جوان دستاوردهاى زيادى دارد كه من چون اينها را مكرّر گفته ام، ديگر نمى خواهم تكرار كنم. براى پيران هم ورزش واجب است؛ براى كسانى كه از سنين جوانى - از چهل سالگى و پنجاه سالگى - عبور كرده اند، ورزش واجب است و بايد ورزش كنند.
چرا مركز مشخّصى براى سياستگذارى در امور جوانان وجود ندارد؟ چرا بخشهاى مختلف، در مسائل جوانان - مثل ازدواج - با هم هماهنگ نيستند؟
البته اين تا حدودى انجام شده است؛ يعنى همين «شوراى عالى جوانان» كه تشكيل شد، قدم اوّل در اين راه بود و من اميدوارم كه اين قدم اوّل، ما را به قدمهاى بعدى هم برساند. البته بى شك بعضى از دستگاهها هم مثل آموزش و پرورش، مثل آموزش عالى يا پزشكى، به مسائل جوانان مرتبطند؛ ليكن آن مركز ستادى كه مى تواند به شكل همه سونگر و جامع به مسائل جوانان نگاه كند، پايه اصليش همين «شوراى عالى جوانان» است كه به نظر من برادران تا به حال، در آن حدّى كه به عهده آنهاست، خوب هم كار كرده اند. آنها بايد كار ستادى بكنند؛ كار اجراييش را بايد دستگاهها انجام دهند. اين «منشور جوانان»ى كه آقايان در سال گذشته تهيه كردند و پيش من آوردند، چيز بسيار خوب و جامع و مفيدى بود و مى تواند پايه عملى منطقى خوبى باشد براى اين كه دستگاههاى جمهورى اسلامى بر اساس آن كار كنند.
البته مسأله ازدواج كه شما گفتيد، دولت يا همين «شوراى عالى جوانان» مى توانند فكرهايى درباره آن بكنند؛ ليكن مسأله ازدواج، يك مسأله كاملاً فردى و شخصى است. خانواده ها بايد فكر كنند؛ دستگاههاى دولتى و عام، بايد توصيه هاى عمومى بكنند. من خودم توصيه ام اين است كه ازدواج را آسان بگيرند؛ مهريه ها زياد نشود؛ جهيزيه ها سنگين نشود؛ در مراسم مهمانيها، خيلى ريخت و پاش نشود و اسراف آميز نباشد. بايد روى اين كار شود. چقدر خوب است كه از لحاظ فرهنگى و هنرى تبليغ شود، تا مردم اينها را فرا گيرند. اگر اين را فرا گرفتند، من فكر مى كنم كه ازدواج آسان خواهد شد.
سنين ازدواج هم، نه به آن شورى شور بايد باشد كه بعضيها فكر كردند بايد در سنين كاملاً جوانىِ زودرس باشد - نه اين كه من آن را نفى كنم؛ ايرادى ندارد. اگر كسى خواست در آن سنينِ خيلى زود هم ازدواج كند، هيچ اشكالى ندارد؛ اما حالا لزومى ندارد كه ما اصرارمان را روى آن ببريم - نه هم به آن بى نمكى كه غربيها انجام مى دهند و در سن سى، چهل سالگى ازدواج مى كنند. البته به نظر من، از بس خودخواهيهايى حاكم هست، اگر مرد سى، چهل، پنجاه سالش باشد، ايرادى نمى بيند كه با دختر جوانى ازدواج كند؛ يعنى آن سنين بالا متعلّق به مردان است. باز او هم دنبال يك زن جوانتر از خودش با فاصله هاى سنّى زياد مى گردد؛ كه اينها البته در آن جاها هست و همينها هم موجب مى شود كه ازدواجها بى پايه باشد؛ لذا آدمِ تنها در كشورهاى غربى خيلى است؛ انسانهايى كه همه عمرشان را تنها زندگى مى كنند؛ چيزى كه در ايران و ساير كشورهاى اسلامى خوشبختانه خيلى كم است.
على اىّ حال، بايستى قدرى ازدواج را آسان بگيرند و دنبال تشريفات نباشند، تا راحت بتوانند جوانان را به مرحله ازدواج نزديك كنند. بايد در خانواده ها و در خودِ جوانان و در خودِ دختران و پسران، همّت به وجود آيد. امتناع از ازدواج نبايد باشد. البته اگر دولت بتواند تسهيلاتى هم فراهم كند، خيلى خوب است. من هميشه دنبال اين بوده ام و به مسؤولان هم هميشه براى مسكن و وام و ساير نيازهاى زندگى جوانان سفارش كرده ام. ما اينها را مفروض مى گيريم؛ اما مى خواهم بگويم كه مسؤوليت اين كار در درجه اوّل، مسؤوليت خانوادگى و شخصى است.
به نظر شما چه راههايى براى حفظ ارزشها و انتقال فضاى معنوى زمان جنگ به جوانان امروز وجود دارد؟
همين حرفهايى كه شما زديد، همه اش درست است. من هم به همين مطالبى كه جنابعالى گفتيد، اعتقاد دارم و به وجود امثال شما افتخار مى كنم. بحث اشخاص نيست؛ بحث آن روحيه هاست، بحث آن نيّتهاست، بحث آن حيات مجدّدى است كه اين انقلاب و اين آزمايشهاى دشوار به كشور ما داد. در قضيه فتح بستان در سال 1360، امام رضوان اللَّه عليه پيامى دادند، كه در آن پيام، تعبير «فتح الفتوح» بود. بعضى خيال كردند كه «فتح الفتوح»، جنگ بستان است؛ اما امام آن را نمى گفت؛ امام مى فرمود: - به اين مضمون - «فتح الفتوح»، فتح يا ساختن اين جانهاى آگاه و بيدار است. واقعاً بزرگترين فتح جمهورى اسلامى اين بود كه توانست اين جوانان را به اين مرحله از عظمت و اعتلاى روحى برساند كه بتوانند احساس خودباورى كنند و بايستند و در مقابل تهاجم عظيم يكپارچه دنيا، از كشور و از موجوديتشان و از اسلام دفاع كنند؛ كه مظهرش جنگ تحميلى بود و تا الان هم ادامه دارد. الان هم ما در مقابل تهاجم دنيا قرار داريم.
من بعضى از اين مطبوعات و روزنامه ها و آدمهاى نو به ميدان رسيده بى خبر از همه جا - حمل بر صحّتش، بى خبر است؛ والّا مغرض - را مى بينم. اينها خيال مى كنند اين هنرى است كه ما كشور را به حالت ابتذال قبل از انقلاب بكشانيم. در اين جهت سعى مى كنند. چقدر غفلت است! چقدر تأسّف آور است! جوانان ما در دوره جوانى توانستند خود را از آن تخديرى كه فضاى كشور شده بود، خلاص كنند؛ حركتى كنند و ايران را نجات دهند. ايران رفته بود؛ ما گم شده بوديم؛ ما زير دست و پاها له شده بوديم. سيل گنداب فرهنگ غربى - كه مقدّمه سلطه اقتصادى و سياسى و استعمار به معناى حقيقى كلمه بود - در واقع ما را از بين برده بود. وسط زمين و هوا، دست قدرتمند انقلاب و اسلام، به وسيله همين جوانان، كشور را نجات داد. عدّه اى مى خواهند اين دوره افتخار آميز به فراموشى سپرده شود و مردم به همان حال تخدير قبلى برگردند. اين حالت را چه كسى مى خواهد؟ دشمنانِ اين كشور و اين ملت مى خواهند.
به نظرم اين را شايد در يك سخنرانى هم گفته باشم. همين اخيراً - قبل از عيد - در يكى از مجلّات امريكايى، سرمقاله اى به وسيله يك نويسنده معروف امريكايى نوشته شده بود كه خلاصه اش اين بود كه براى مقابله با كشورهايى مثل ايران - كه او البته تعبير زشتى مى كند؛ مثلاً ياغى - ما نمى توانيم از راههاى نظامى و اقتصادى عمل كنيم؛ اينها راههاى تجربه شده و شكست خورده است؛ از راههاى فرهنگى بايد وارد شويم. تصريح هم مى كند. مى گويد چگونه بايد وارد شويم؟ در وسط همان صفحه، عكس كاملاً عريان يك زن را كشيده و گفته از اين طريق! گفته اينها را بايستى ترويج كنيم، تا بتوانيم بر آنها فائق آييم. راست هم مى گويد؛ راه اين است! متأسّفانه عدّه اى نمى فهمند در كشور چه كار مى كنند! البته به حول و قوّه الهى نمى گذاريم و نخواهند توانست. ما اجازه نمى دهيم اين خيانت را به اين كشور و اين انقلاب انجام دهند و به پايان ببرند. اما اين هوسها در سرشان هست؛ مى خواهند مردم را به آن روز بدبختى و سيه روزى اين كشور برگردانند.
به نظر من، جوانان ما امروز هم خدايى و مؤمن و باصفايند. شما ببينيد دانشگاههاى ما چگونه است؛ ببينيد كارگاههاى ما چگونه است؛ ببينيد فضاى كشور چگونه است! شما ببينيد در روز راهپيمايى بيست ودوم بهمن يا روز قدس، اكثريت اين جمعيتى كه مثل سيل به خيابانها مى آيند، چه كسانى هستند؛ همين جوانانند. همان روح الهى، همان انگيزه و صاعقه الهى، هنوز هم در كشور وجود دارد و باز هم كارساز است. همين روحيه، باز هم كشور را به ساحل نجات خواهد رسانيد.
همين الان بلاشك ما گرفتاريها و مشكلاتى در زمينه اقتصادى و غيره داريم. اينها يك روز تمام خواهد شد؛ اما آن عامل تمام شدن اين گرفتاريها، جز همين روحيه معنوى و تمسّك به اسلام و انقلاب، چيز ديگرى نخواهد بود. باز هم همين دختر و پسرِ جوانند كه كشور را نجات خواهند داد. من بارها گفته ام كه نسل جوان، گره گشاى دوره هاى سخت و محنتهاى بزرگ است و وقتى وارد ميدان مى شود - كه الحمدللَّه امروز هم در ميدان است - گره هاى ريز و سخت گشوده خواهد شد. جوانان ما، مؤمن و متديّن و علاقه مند به كشورشان و علاقه مند به اسلامند و با سلطه امريكا و با سلطه بيگانه مخالفند. همين كارساز خواهد بود. اين توطئه هايى هم كه مى كنند و ترفندهايى هم كه مى شود، اثرى ان شاءاللَّه نخواهد بخشيد. ان شاءاللَّه كه خداوند هم كمك خواهد كرد. حضرت بقيةاللَّه ارواحنافداه هم ان شاءاللَّه پشتيبان اين راه و اين كار و اين جوانان خواهد بود.
در خاتمه، نكته اى را هم يادآور مى شوم: اين كارهايى كه جوانان مى كنند، كوچك نيست. همين درس خواندنى كه من مى گويم، همين كار تحقيق، همين كار هنرى، همين كار ورزشى، اينها كارهاى كوچك نيست. من خواهش مى كنم كسى كه اين كارها را انجام مى دهد، تصوّر نكند كه كارش كوچك است؛ نه. همين كار در مجموعه كلان كشور، به يك عنصر تعيين كننده تبديل مى شود. فرضاً هنرمندى به تنهايى تصميم مى گيرد كه يك كار هنرى برجسته ارائه دهد. او نمى تواند بگويد كه من يك كار فردى انجام مى دهم؛ خودم تنها هستم و اين كار كوچكى است؛ نه. شما كارتان را كه خوب انجام داديد، اگر صد نفر ديگر مثل شما فكر كنند، همان اعتلاى عظيم و همان كار بزرگ اتّفاق خواهد افتاد. عين همين مسأله، در باب ورزش است؛ عين همين مسأله، در باب درس خواندن و در باب تحقيق است؛ عين همين مسأله، در باب كارهاى خاص جوانان است. اين، درست مثل روز راهپيمايى است. اگر همه بگويند كه حالا من يك نفر چه تأثيرى دارم، اين سيل عظيم ميليونى در روز بيست ودوم بهمن يا در نماز جمعه راه نمى افتد؛ اما هر كس احساس مى كند كه تكليف خودش را انجام مى دهد. من مى خواهم تأكيد و تكرار كنم كه كار تك تك اين جوانان - هر جا و در هر زمينه اى كه كار مى كنند؛ در زمينه قرآن، در زمينه معلومات، در زمينه معارف، در حوزه، در دانشگاه و در كتاب نويسى - كارى مهم است؛ همان كارى است كه ان شاءاللَّه كشور را به اعتلاء خواهد رساند.
ان شاءاللَّه موفق باشيد
1) نهج البلاغه، خطبه 16
2) بقره: 2
3) انسان: 8 و 9
4) بحارالانوار، ج 10، ص 92
5) بحارالانوار، ج 76، ص 83
6) بحارالانوار، ج 79، ص 307